ایـــــلـــــیـــــای نــــــاز خـــــالـــــه مـــــرجـــــان ایـــــلـــــیـــــای نــــــاز خـــــالـــــه مـــــرجـــــان ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

ღ ایــلــیــا،پــســر بــهــار ღ

عیدت مبارک پسر جون!

  به نامت مهربانم! سلام پسر جون! بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب! امسال اولین عیدی بود که تو،وروجک من،با ما سر سفره ی هفت سین نشستی! نمیدونم،شاید دعا هم کردی! اینروزا یه کم سرما خوردی!بیقراری! آخه این همه گریه برای چیه پسر جون؟مرد باش!قوی باش! تو راه درازی در پیش داری پسر!تحمل داشته باش! میدونی امسال عید چی قشنگ بود؟وجود تو،......آره"وجود تو"! این خیلی قشنگه که برای خوش آمد گویی به سال جدید یه "اتفاق قشنگ"هم تورو همراهی کنه!و "اتفاق قشنگ" امسال،"تو"بودی پسر جون،آره"تو"! تو،"قشنگترین اتفاق"سال 91 بودی! اون سال ِسنگینو بعداز کمک "خداوند"فقط و فقط "وجود تو"قابل تحمل کرد! نمیگم سال بدی بود...
6 فروردين 1392

11 ماه چه زیبا گذشت!

به نام خدا وند مهر و ماه سلام پسرک ِشیطون! انقد حرف دارم برات بزنم که حد نداره! این روزا دوباره داری دندون در میاری و بی قرار شدی!همش دستت رو لپته! وروجک ِکوچولو،کلی کارای جدید یاد گرفتی! *مث برق و باد با رورئکت راه میری! *گاهی از کنار روروئک دولا میشی!که باید کلی حواسمون باشه بهت! *مث برق سینه خیز میری! *هر حیوونی که میبینی برات فرق نداره که چیه،تو بهش میگی { آپو }! * گاهی بابایی-بابای من-یا بابای خودتو میبینی،میگی { با }! *همچنان وقتی که میگم بخولمش یا بگیلمش {بخورمش یا بگیرمش}هرجا که باشی،چه بغل کسی باشی چه تو روروئکت باشی یا سینه خیز باشی،باتمام قدرت فرار میکنی! *خیلی ناز و خوشم...
24 اسفند 1391

کوچولوی شیرین ِمن!

به نام خداوند جان و خرد سلام کوچولوی خوشمزه ی من! خیلی وقته سر به خونه ی قشنگت نزدم!میدونم خاله،ببخش! خب از چی برات بگم وروجکم که حرف زیاده!خب شروع میکنم و از خوشمزگیات میگم! گل ِکوچولوی من هزارماشالله تو این یکی-دوماه خیلی پیشرفت کردی! ♠ خیلی راحت و سریع سینه خیز میری! ♠ کلی تلاش میکنی برای چهار دست و پارفتن،وخیلی خوب خودتون نگه میداری! ♠ زبون کوچولوتو میزنی به سَقِت و صدا در میاری! ♠ خیلی شیرین چندتا کلمه رو میگی که الآن جریانشو میگم برات! تقریبا" اولین روزهایی بود که خونه تکونی رو شروع کرده بودیم!شماهم با مامان وبابا خونه ی ما بودین!یه روز داشتی با کمک من از پله میرفتی ...
4 اسفند 1391

گل ِمن سرت سلامت!تو که خوش باشی غمم نیست!

به نام آفریدگار"بهار" سلام پسر بهار! هیچوقت دوست نداشتم و ندارم که دائم از غم بگم،دائم غصه بخورم،دائم اشک بریزم،دائم به فکر ناراحتیام باشم!اما خب....گلِ ِمن زندگی که همیشه با دل آدما راه نمیاد که.....! این روزام "خاله مرجان"یه کم گرفته بود،البته نه تو ظاهر،ظاهرش مثل همیشه میخندید،فقط دلش غم داشت! نمیدونستم باید چه کار کنم؟میدونی گلم،وقتی که مسئله ای باشه و تو کاری ازت برای حل اون مسئله برنیاد،خیلی عذاب آوره! الهی که هیچوقت،این حس رو تجربه نکنی! میدونی چیه گلم؟نباید از غما شکایت داشت،تو زندگی هر چیزی کنار ضدش قشنگشه! تا شب نباشه،صبح لذتی نداره! تاعریانی درختا،تو زمستون رو نبینی،شکوفه شون تو بهار به ...
16 بهمن 1391