ایـــــلـــــیـــــای نــــــاز خـــــالـــــه مـــــرجـــــان ایـــــلـــــیـــــای نــــــاز خـــــالـــــه مـــــرجـــــان ، تا این لحظه: 12 سال و 23 روز سن داره

ღ ایــلــیــا،پــســر بــهــار ღ

کوچولوی شیرین ِمن!

به نام خداوند جان و خرد سلام کوچولوی خوشمزه ی من! خیلی وقته سر به خونه ی قشنگت نزدم!میدونم خاله،ببخش! خب از چی برات بگم وروجکم که حرف زیاده!خب شروع میکنم و از خوشمزگیات میگم! گل ِکوچولوی من هزارماشالله تو این یکی-دوماه خیلی پیشرفت کردی! ♠ خیلی راحت و سریع سینه خیز میری! ♠ کلی تلاش میکنی برای چهار دست و پارفتن،وخیلی خوب خودتون نگه میداری! ♠ زبون کوچولوتو میزنی به سَقِت و صدا در میاری! ♠ خیلی شیرین چندتا کلمه رو میگی که الآن جریانشو میگم برات! تقریبا" اولین روزهایی بود که خونه تکونی رو شروع کرده بودیم!شماهم با مامان وبابا خونه ی ما بودین!یه روز داشتی با کمک من از پله میرفتی ...
4 اسفند 1391

گل ِمن سرت سلامت!تو که خوش باشی غمم نیست!

به نام آفریدگار"بهار" سلام پسر بهار! هیچوقت دوست نداشتم و ندارم که دائم از غم بگم،دائم غصه بخورم،دائم اشک بریزم،دائم به فکر ناراحتیام باشم!اما خب....گلِ ِمن زندگی که همیشه با دل آدما راه نمیاد که.....! این روزام "خاله مرجان"یه کم گرفته بود،البته نه تو ظاهر،ظاهرش مثل همیشه میخندید،فقط دلش غم داشت! نمیدونستم باید چه کار کنم؟میدونی گلم،وقتی که مسئله ای باشه و تو کاری ازت برای حل اون مسئله برنیاد،خیلی عذاب آوره! الهی که هیچوقت،این حس رو تجربه نکنی! میدونی چیه گلم؟نباید از غما شکایت داشت،تو زندگی هر چیزی کنار ضدش قشنگشه! تا شب نباشه،صبح لذتی نداره! تاعریانی درختا،تو زمستون رو نبینی،شکوفه شون تو بهار به ...
16 بهمن 1391

از ته دلم.....

به نامت ای زیبا پروردگارم! یکی-دوروزه ندیدمت!اما با مامانت حرف زدم و حالتو پرسیدم! نمیدونم چی توی وجودت هست که منو اینطور سمتت میکشه؟ نمیدونم چی توی خنده هات هست که حاضرم جون بدم براشون؟ نمیدونم چی توی گریه هات هست که منو اینطور بیتاب میکنه؟ نمیدونم چی داری که من اینطوری عاشقت شدم؟ رو صفحه ی دسکتاپ کامپیوترم،چندتا از عکسات هست! نگاهشون که میکنم،انگار دارم یه چیز مقدس میبینم! تو عکسات دنبال جواب اون سوالای بالا میگردم! اما هیچ جوابی براشون ندارم!یعنی هیچ جوابی براشون میتونم پیدا کنم! وقتی که کنارمی،نگاهت که میکنم،همینطوری میمونم! *یعی تو همونی؟ *همونی که وقتی مامانت خبر "بودنت"رو داد از ذو...
5 بهمن 1391

شرح مصور ِیک شیطونی!

به نام خداوند پروانه ها سلام گل ِنازم! الآن که من دارم برات مینویسم!تو،توی چندقدمی من،مثل یه فرشته به خواب رفتی! میخوام برات شرح یکی از شیطونی هات رو،همراه با عکس بنویسم! یادته،تو یکی-دوتا پست قبل برات نوشتم که با بابابزرگ-بابای من-تو سه مرحله بازی میکنین؟خوب حالا عکساشم ببین! *مرحله ی یک: بابابزرگ بلندت میکنه،اما دیگه خودت سرت رو به لوستر نمیزنی،لوستر رو میچرخونی! *مرحله ی دو: بعدش باید بری،دست بزنی به پاندول ساعت! *مرحله ی سه:بابابزرگ،باید ببرت زیر پرده و برات بخونه:عروس شده،هو هو! اینجام،نشسته بودی با جامدادی خاله مرجان بازی میکردی! خ...
3 بهمن 1391

پسر ِبهار،به روایت تصویر!

به نامت،آرام جانم! اینا چی هستن؟   تو یه جوری هستی!بین اینا خاصی!منحصر به فردی یه جورایی!   بذار ببینم مزه ت چطوره؟   خاله مرجان.....گرفتیش ازم؟من قهرم!   خنده هاتو قربون خاله!   اینجا هی روزنامه رو بر میداشتی،میذاشتی رو سرت!   قربون بند بند وجودت! عاشق پاهای کوچولوتم! خاله مرجان! 27/10/91 ...
27 دی 1391

چند خطی از تو!

به نام پروردگارم! عزیز دل خاله سلام! خیلی وقته برات ننوشتم!میدونم گلم،اما تقصیر من نیس!نت نداشتم یه چند روزی!امروزم نمیدونم چطور شد که درست شد؟ اما.....ازتو روروجک بگم! موش خاله "جوونه زدن سومین مرواریدت مبارک" آره نفسم!چندروز مونده به پایان 9 ماهگیت،روی لثه ی بالات یه دندون خوشگل دیگه خود نمایی کرد! فردا یعنی 21/10/91 شما 9 ماهه میشی!مبارکت باشه خاله! حالا شدی یه موش کوچولوی سه دندونه! وای که دلم ضعف میره برات!هیچوقت فکر نمیکردم اینهمه دوستت داشته باشم!هیچوقت فکر میکردم اینهمه بخوامت! اینروزا کلی شیرین و خوردنی شدی خاله! *سَرسَری یادگرفتی! *دَس دَسی میکنی! *دَدَ میگی! *بدون کمک ...
20 دی 1391

اولین دلنوشته برای ایلیا....

به نامت ای زیباترین! عزیز خاله مرجان سلام! الآن که من شروع کردم این وبلاگ رو برای شما بنویسم!شما دقیقا" 8 ماه و 18روزته! راستش هیچوقت دوست نداشتم جز بچه ی خودم برای بچه ی دیگه ای بنویسم!اما تو که اومدی شدی همه چیزم!شدی همه ی زندگیم!شدی همه ی فکرم!شدی نفسم!تک تک لحظه هامو یادتو پر کرد!عاشقت شدم!برای عشق ورزیدن بهت هیچ مانعی نتونست جلومو بگیره!این شد که خواستم احساسمو،برات بنویسم!اگرعمری باقی بود،تاروزی که بزرگ شدی،مرد شدی،روزی که شاه داماد شدی وقدت از خاله مرجان بلند تر شد وخاله برای بوسیدنت مجبور شد ازت بخواد تا سرتو خم کنی بهت هدیه بده! مزه ی لپای خوشمزه ت هنوز رو لبامه!از صبح کنارم بودی الان رفتی خونتون! عزیز خاله،اینو...
8 دی 1391