از همه جا.....!
به نامت مهربانم!
سلام به همه دوستای گل ایلیا و خاله مرجانش!
یه دنیا شرمنده بابت این غیبت طولانی!
راستش بخاطر عمل ایلیا یه کم بی حوصله بودم،بعد اونم که مولودی داشتیم یه مسافرت پیش اومد و بعدشم قطعی نت باعث شد که از خونه ی قشنگ مجازیم و دوستای گلم دور باشم!
عوضش الآن با یه پست توپ جبران میکنم!
♥شکرت خدا...!
هنوزم وقتی به روزی که دکتر گفت ایلیا باید عمل بشه فکر میکنم،اعصابم خرد میشه!
7خرداد ماه بودکه رفت دکتر!
وقتی مریم گفت عمل میخوادانگار آب یخ ریخت روم،آروم بودم!مث همیشه!اما تو دلم غوغا بود!
رسیدیم به 19 خرداد!خدا برای هیچکس این روزا و این استرس رو نیاره!حتی برای کافرش!
چه شبایی دور از چشم بقیه سرمو فرو کردم تو بالشم و اشک ریختم!
چه شبایی ضجه زدم و خدا رو صدا کردم!
الهی شکر!الهی شکر!الهی شکر که پسرکم صحیح و سالم برگشت خونه!
وقتی شب زنگ زدم icu که حال ایلیا رو بپرسم خانمی که مسئول اونجا بود گفت، شما چه نسبتی باهاش داری؟گفتم من خاله شم!خانمه بهم گفت،خانم ما فقط به پدر مادر جواب میدیم!چقد زبون ریختم تا خانمه یه کلمه گفت،حالش خوبه،خوابیده!
الهی شکرت!
خدایا مرسی که اونروزا تمام شد!اونم به خوبی و خوشی!
خدایا مرسی که نذاشتی کسی اشکامو ببینه!
خیلی مخلصم!
♥اولین قدم ها....!
عشق خاله تو همین روزا اولین قدمهای کوچولوش رو برداشت!وخیلی سریع این قدمها به راه رفتن تبدیل شد!
حالا هروقت که نگاه میکنی یه موجود کوچولوی حدودا" 80 سانتی داره برای خودش وسط اتاق راه میره!هی تاپ و تاپم میخوره زمین!
همیشه رو پا باشی عسل من!
♥ازمزایای راه رفتن....!:)
والا این پسرکوچولوی وقتی که سینه خیز یا چهار دست و پا هم که میرفت سرعت جِت داشت و همه جا سرک میکشید!
حالا شما فکر کنین این پسری با راه رفتن دیگه چه آتیشایی که نمیسوزونه!
از گشتن تو کل خونه و اتاقا و سرک کشیدن تو کمدا و اینا بگیرید تـــــــــــــا بالا رفتن از پله!
حالا یه چیز جالب.... دیشب آقا ایلیا داشتن با باباییشون(بابای من)اون اتاق بازی میکردن!
منم این یکی اتاق پای کامپیوترم بودم!
این وروجک هی با اون پاهای کوچولوش تاتی تاتی میکردو میومد پیش من که پای کامپیوتر بودم!
میگفت که بغلش کنم،بغلش میکردم،دو دقیقه مینشست باز میرفت!
یه چندبار که اومد و رفت،دیگه دیدم نشست پیش بابا بزرگش و شروع کردن باهم به بازی کردن!
یه کم که گذشت انگار باخودش گفت چرا بذارم خاله مرجانم راحت بشینه به کارش برسه؟
باز یا علی گفت پاشد اومد پیش من و گیر به دمپاییم که از پام درش بیاره!
وروجک شیطون دیگه نمیشینه که!دائم به راهه بچم!
♥شیرین زبونی....!
انگار بچه همین که یک ساله میشه یهو کـــــلـــــی پیشرفت میکنه!
این وروجک کوچولوی ماهم از این قاعده مستثنی نیس!
خیلی با نمک چندتا کلمه رو میگه!
به رُهام(باباش) میگه:هام!وقتی میگیم ایلیا،رُهامو صدا کن خیلی ناز و شیرین میگه:هام!
به مامانش میگه:ما!
از اهل خونه شنیده که همه به من میگن"مرجان"این وروجکم گاهی که میخواد صدا کنه میگه:مَــ !
من عاشق این مَــ گفتنشم!
دلم ضعف میره براش!
خیلی دوس داشتم یادش بدم"مرجان"صدام بزنه،اما همه گفتن نه،خاله قشنگ تره!
منم که تسلیم!
♥شیرین کاری...!
*این وروجک این روزا عادت کرده به هر جاکه میخوره،یا زمین میخوره اون محلو بزنه و بگه اَه!
چندروز پیش آقا ایلیا رفت تو آشپزخونه پیش مامانیش(مامان من) یهو دیدم مامانم غش کرده از خنده!
آقا رفته بود نشسته بود زیر صندلی میز ناهار خوری اون زیر گیر کرده بود!بماند که چجوری نجاتش دادیم!:)همین که از زیر میز اومد بیرون یهو زد رو میز گفت اَه!
یکی نیس بگه وروجک به زور نذاشتنت زیر میز که میزو میزنی!
خود درگیری دارن بچه های الآن!:)
*تا موبایل یا گوشی تلفن میبنه بر میداره میذاره روی گوشش میگه:اَیین!
یعنی الو؟!
بخورمت جوجه!
*ایلیا یه پتوی سبز داره که مامانم رو سیسمونیش براش خرید!
عاشق این پتوئه!دائم میگیره بغلش باهاش راه میره!
من اسمشو گذاشتم "معشوق ایلیا"
حالاچندروز پیش مامان ایلیا زنگ زد خونه ی ما و به مامانم گفت گوشی رو بده مرجان!
گوشی که گرفتم دیدم مریم همینجوری داره میخنده!ازخنده ی اون منم خندم گرفت!
گفتم چی شده؟گفت مرجان پتوشو انداختم تو ماشین لباس شوئی،از وقتی این پتو رو انداختم تو ماشین این نشسته جلو ماشین داره اشک میریزه!
جیگر این مهرو محبتتو برم!
♥خرابکاری....!
الآن که دارم این قسمتو مینویسم،چندتا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم!:)
وقتی که مریم اینا خونه ی ما مهمونن سفره رو روی زمین میندازیم!به علت کثرت نفرات روز میز جا نمیشیم!:)
دیشب آقا ایلیا رفتن پیش باباییشون(بابای من)که موبایلش دستش بود!با حرکت دستاش به باباییش فهموند که براش نانای بذاره تا برقصه!
از اونجایی که بابایی تو گوشیش نانای نداش،خاله مرجان بیچاره فداکاری کردو با گوشیش نانای گذاشت و گوشی طفل معصومو داد دست ایلیا!
خلاصه داشتیم سفره رو میچیدیم!من ظرف خورشت رو آوردم گذاشتم تو سفره!
بعدش که رفتم تو آشپزخونه بقیه ی چیزارو بیارم،یهو دیدم صدای گریه ی آقا بلند شد!
از اونجایی که تازه راه افتاده و یه کم کنترل کردن براش مشکله،وقتی که پاشده بود نتونسته بود خودشو کنترل کنه و افتاده بود زمین و دستش رفته بود تو ظرف خورشت!
از اونجایی که گوشی منم دستش بود اونم افتاده بود!
وای.......!عجب لحظه ای بود!:) قلبم فشرده شد!:)گوشی طفل معصومم،بمیرم برات!:(
همه دوییدن سمت ایلیا من دوییدم سمت گوشیم!:)
طفل معصوم گوشیم قرمه سبزی ای شده بود!:(
دیگه هیچی!چندتا نفس عمیق کشیدم خودمو کنترل کنم!
خدا برا هیشکی این روزو نیاره خواهر!
گوشیم داشت جلو چشمام پر پر میزد!
وروجک خرابکار!
♥تولد امیرعلی!
دیروز یعنی 13/تیر/92 تولد امیر علی بود!
حالا امیر علی کیه؟ پسر عموی من و مامان مریم ایلیا!
وروجک 8 سالش تمام شد!
این شد که ما هم دیشب به مناسبت تولد علی آقا رفتیم خونشون!
دیگه یه جاهایی نزدیک بود از دست ایلیا و امیر علی سرمو بکوبم به دیوار!
وروجکی ان این دوتا برا خودشون!
حالا عکساشونو میذارم براتون!
این عسل ِخاله مرجان!
خنده هاتو قربون!
حواست کجاس پسر؟
امیرعلی جون!
ایلیا و امیر علی البته به زور!
ببخشید دست خاله مرجانم تو عکسه!:)
من عاشق این عکسم!
دوباره امیرعلی جون!
کیک امیرعلی!
امیرو کیکش!
گل کوچولوی من!
اگر فهمیدین اینجا چی میخواس؟بله گوشی خاله مرجانشو میخواس!
ول کن گوشی بیچاره رو!دیشب داشتی جوون مرگش میکردی!
نفس منی تو!
ژست جدید پسری موقع نشستن!
آقا تو 5/14 ماهگی تازه یادش افتاده پستونک بخوره!
عاشقتم پسر!
14/تیر/92
خاله مرجان!